پیکار عشق وامید، با یاس
عشق را گفتند، تو
کجایی؟
گفت: دردام بلا،
گرفتار
امید را ندا دادند؟
گفتا: درپی عشق
روانم، تا کنم یاری
یاس را گفتند، در چه
حالی؟
گفت: درکمین عشق
تا به بند آرم اورا
تاکنم نومید، بنی او
را
عشق گفتا: این منم آن
آتش خرمن سوز
میدهم برباد انبان
تورا
گرکه می بینی بنی
نوع بشر، اینسان کند آواز
از من است
ازمن است
ناگهان، امید غرید
آنکه همراه تو، میکند پیکاربا یاس
آن منم
آنکه روشن می کند
فردای تاریک را،
آن منم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر